زندگی نامه ی حاج صادق آهنگران

سکوت تنهایی شب در برکه ای خاموش

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ سکوت تنهایی شب در برکه ای خاموش امیدوارم لحضات خوبی رو باهم سپری کنیم هر چی بخواین اینجا هست همه جوره فقط یکم بگردین .خوش آمد میگویم ... برای مشاهده کامل مطالب از آرشیو مطالب وبلاگ استفاده کنید.

حاج آقا از آغاز کارتان، زندگی تان در حین جنگ، قبل از انقلاب و ... برایمان بگویید. من وقتی سیری در زندگی خود می کنم می بینم که دستی در کار بوده تا ما را به مسیری که سالم باشد هدایت کند و راه قرب الهی و راه نزدیک شدن به اهل بیت را برای مان باز کند و بسیار جای شکر دارد که خدا پدر و مادر خوبی به من داد و به دعاهای این دو بزرگوار و ارثی که از پدرم بردم، است که من الان به اینجا رسیدم. این ارث را هم از صدایش و هم از وجودش در محافل معنوی در مساجد؛ شب های احیا و در روضه خونی ها بردم. همچنین روضه های خانگی در خانه ی مادریم که در دزفول برگزار می شد. شاید شکل گرفتن روضه خواندن من از همان بچگی در محفل های روضه خوانی خانگی که دو یا سه نفر بودند، باشد. قبل از شروع جنگ ازدواج کردم خداوند همسری به من داد که تا الان به خصوص هشت سال دفاع مقدس واقعا یاوری بی نظیر برای من بوده و نه خودش و نه یک از منسوبین به او حرفی نزدند که باعث شود جلوی کار من گرفته شود و خواهرانش، پدرش و مادرش همه به لطف خداوند جمع شدند که این سفره ی پربرکت را خداوند برای من باز کند و من خیلی خدا را شاکرم. البته به نظرم همه ی سرداران و رزمندگان به خصوص کسانی که خیلی در جبهه بودند باید در هر مصاحبه ای و در هر دعایی و در هر زیارتگاهی برای همسرانشان و پدران و مادرانشان دعا کنند چون اینها نقش موثری در شکل گیری ما و مراسمات ما داشتند اگر همسرمان همراه ما باشد باعث روحیه انسان و پیشرفت او می شود. مقام معظم رهبری هم روی این نکته خیلی تکیه دارند که نقش همسران در پیشرفت جنگ و در روحیه دادن به کسانی که نقشی در جنگ داشتند به خصوص فرمانده ها خیلی مهم است. کل هشت سال دفاع مقدس خانواده ی من از اهواز بیرون نرفتند با این که تقریبا خالی از سکنه هم شده بود ما در اهواز شبستانی داشتیم و همه آنها در آن شبستان ماندند. همسر بنده هم به خاطر من نمی رفت. مدتی پیش پدر و مادرم بود بعد از آن هم در خانه ای تنها همراه با دو فرزندمان بود که خوب اوضاع واقعا سختی بود. بچه هایی که در اهواز بودند و بچه های جبهه ای که صحبت های من را می خوانند می دانند هر عملیاتی که شروع می شد اوضاع شهر اهواز و شهرهایی که نزدیک به آن بودند تغییر می کرد. صدای آژیر آمبولانس ها صدای انفجارهایی که گاهی از نزدیک خط می آمد و همچنین هواپیماهایی که بمباران می کردند از نظر روانی اثرات بدی روی خانواده ها داشت. مثلا وقتی عملیات تمام می شد تمام تلفنی که به خانه ی ما می شد عیال ما از ترس اینکه خبر بدی بدهند گوشی را برنمی داشت و مادرم جواب می داد. ما باید پدر و مادران و همسران را دعا کنیم که به ما خیلی لطف کردند شاید ثواب آنها بیشتر از ما باشد. در سنین کودکی علاقه به خواندن داشتم در همان زمان محافلی داشتیم که روضه خوان به خانه ی ما می آمد یک منبری به او می دادیم و مادرم و دو سه نفر دیگه روضه می خواندند گاهی هم در آشپزخانه کار خوشان را می کردند روضه خوان هم وقتی کارش تمام می شد می رفت و این کار فقط برای تبرک خانه انجام می شد. روضه های خانگی همان چیزی است که امام به آن تکیه داشت. روضه خوانی که به خانه ی ما می آمد نابینا بود وقتی می خواند من هم صدایم را بلند می کردم و همراه با او می خواندم بعد از این که او می رفت به تقلید از او عصا دستم می گرفتم و می خواندم. وقتی که بزرگتر شدم چون صدای خوبی هم داشتم اقوام تشویقم می کردند و من را روی دوششان می گذاشتند من هم می خواندم به همین شکل علاقه در من ایجاد شد. خانواده ی ما مذهبی بود از طرف مادری پنجشنبه ها و از طرف پدری دوشنبه ها هیئت داشتیم ولی کلا روضه ها قطع نمی شد. تا اینکه در مقطعی زبانم سنگین شد و نمی توانستم حرف بزنم تا حدی که وقتی می خواستم خریدی از مغازه کنم چون نمی توانستم یک کلمه بگویم گریه می کردم و به خانه می رفتم که بعد مغازه دار به مادرم گفت که پسرت را خرید نفرست چون نمی تواند حرف برند گریه می کنه دلم برایش می سوزد. ولی با عنایت اهل بیت زبان شفاء پیدا کرد و درست شد. از سن کودکی مداحی را شروع کردم و در محله و مدرسه برای خواندن شهرت داشتم. هیئتی به نام علی اصغر داشتیم البته برای بچه کوچک ها بود حدودا 10-15 نفر بودیم من هم برای آنها می خواندم و آنها هم سینه می زدند. در اطراف هیئت مغازه های سنتی بودند که وقتی هیئت تمام می شد چندتا از آنها باز بودند برای آنها می خواندم آنها هم تشویق می کردند و شیرینی هم می دادند که خدا خیرشان دهد چون آنها محرکی برای ادامه ی کار من بودند. مدتی که گذشت ما در همان هیئت علی اصغر می خواندیم دو سه روز به تاسوعا و عاشورا مانده بود آقایی آمد و به من پیشنهاد خواندن در هیئت شان را داد چون بزرگی به من پیشنهاد خواندن در هیئت شان را داده بود خیلی خوشحال شدم. این جریان را برای پدرم گفتم چون بچه بودم و پدرم حساس بود که کجا می روم برای همین با من به آن هیئت آمدند روز تاسوعا برای افراد بزرگتر خواندم آنقدر برنامه ی دلچسبی بود که از من خواستند روز عاشورا هم برای آنها بخوانم جمعیت روز عاشورا خیلی بیشتر شده بود شاید آن روز بهترین روز تاریخ زندگی من بود. نوحه هایی که از مداحان دزفول یاد گرفته بودم و تقلید میکردم را برای آنها می خواندم اینها برای سال ها بعد هم من را دعوت کردند این طوری بود که برای بزرگترها رسمی شدم و تقریبا از همان زمان به صورت رسمی خواندم. بعد از این جریان به زنجیرزنی بزرگ شهر رفتم و آنجا شروع به خواندن کردم فقط نوحه خوان بودم چون در اهواز و استان ما روضه خوان کم بود و من نوحه خوانی یاد گرفته بودم تقریبا در نوحه خوانی پخته شده بودم. شروع انقلاب همزمان با ایام سربازی ما بود که من 6ماه برای آموزش در سپاه ترویج به کرج رفتم و بعد از آن به مریوان کردستان اعزام شدم. در 6 ماه که کرج بودیم اولش شروع کتاب های دکتر علی شریعتی بود و من در این قضیه بود که با مسائل انقلاب شکل گرفتم آن هم به این شکل بود که: خدا رحمت کند حسین علم الهدی که از بچه های محلمون بود با این که سنش از من کمتر بود ولی از من رئیس تر بود منتهی باهوش و انقلابی بود تقریبا به دو سازمان انقلابی به نام سازمان موحدین و سازمان منصورین وصل بود و آنها را تغذیه می کرد این دو تا تیم در محلمون کار می کردند یعنی بچه هایی را که مذهبی و مسجدی بودند را پیدا می کردند و آروم آروم آنها را توی کارهای انقلاب می آوردند من هم مسجد علم الهدی که مسجد پدرشان بود می رفتم ایشان خیلی من را آنجا می دید می دانستم که اینها گروهی هستند که کارهای انقلابی انجام می دهند لذا مجذوب شان شدم ولی بروز نمی دادم یک روز حسین خیلی من را تحویل گرفت خیلی خوشحال شدم و به اینکه فرد انقلابی با من حرف می زند افتخار می کردم فهمیدم این ها می خواهند من را جذب خودشان کنند یک روز قرار گذاشت که مسجد هم دیگر را ببینیم کتابی به من داد که بخوانم و سفارش کرد که کسی نبیند. کتاب (مسئولیت شیعه بودن دکتر علی شریعتی) بود با حرص و ولع آن کتاب را خواندم خیلی هم در من اثر کرد و بعد(فاطمه،فاطمه است) شریعتی را داد به این شکل بود که من به آنها وصل شده بودم هنوز قبل از خدمت سربازی من بود دیپلمم را در تهران گرفتم ایشان هم در دانشگاه تاریخ در مشهد بود. وقتی که تهران می آمد با من تماس می گرفت و با هم مسجد امام حسین در میدان امام حسین می رفتیم آن زمان ارتباط تنگاتنگی با ایشان داشتم. حسین با آقای خامنه ایی و شهید مطهری از طریق پدرش و خانواده ی مادرش ارتباط داشت و با اکثر علمای دیگر از جمله آیت الله خزعلی هم ارتباط داشتند. تا این که زمان خدمتم رسید اوج کتاب های شریعتی و اوج تظاهرات بود ، پنجشنبه و جمعه ها که تعطیل بود با بچه ها به مهدیه می رفتیم آقای کافی که صدای خوبی داشت به منبر می رفت محسن و مرتضی طاهری در آن زمان که کوچک بودند دوتایی می خواندند و کمک می کردند. در کرج هم که بودیم شب های احیا در پادگان جوشن کبیر می خواندم و سینه زنی می کردیم. به مریوان که اعزام شدم انقلاب شروع شده بود و تظاهرات بود در مریوان هیئت زنجیر زنی راه انداختیم من هم در آنجا نوحه خوانی می کردم. وقتی می خواستم به اهواز برگردم آقای ایمانی که تبعیدی بودند وقتی از برگشت من خبر دار شدند از من خواستند که نامه ای برای خانواده اش ببرم و ایشان گفتند که شب برم نامه را بگیرم من هم به ایشان گفتم که شب خطرناک است چون ایشان لباس روحانی داشتند و من هم سرباز سپاه ترویج بودم ولی ایشان گفتند اشکالی ندارد من هم قبول کردم شب ساعت ده آمدم هیچ کس در خیابان نبود دیدم که آقای ایمانی با لباس روحانی می آیند نامه را از ایشان گرفتم وقتی به اندازه ی 10متری از من فاصله گرفتند دو نفر که اورکت به تن داشتند آمدند نامه را از من گرفتند باز کردند و نگاه کردند چند تا تشری بهم زدند و بعد گفتند که فردا ساواک بروم. بعد که به خانه رفتم چند تا کتاب آیت الله مکارم شیرازی داشتم همه را بردم بیرون از خانه در آنجا چاله ای درست کردیم و کتاب ها را در آنجا گذاشتیم. صبح آن روز به ساواک رفتم چند ساعتی با من صحبت کردند که جریان مفصلی دارد. منتهی آن شب ها در اوج انقلاب یک سیزده به دری بود تظاهرات در مسجد حسین علم الهدی بود که هادی غفاری سخنران آنجا بود آن شب اولین جای مهمی که در آن تظاهرات از من خواستند آنجا شرکت کنم فردای آن روز که چهاردهم بود دوباره به مریوان رفتم خلاصه برای این که ساواک من را گرفته بود دو هفته به دله مرز تبعیدم کردند در آنجا آب نبود و مردم با آب باران لباس می شستند. با قاطر به آنجا رفتم دو الی سه هفته آنجا بودم وقتی که برگشتم امام گفتند که پادگان ها را خالی کنید من هم به عنوان مرخصی از مریوان آمدم یک سال و شش ماه خدمت کردم. انقلاب که پیروز شد در راهپیمایی ها شعارگوی شهر بودیم. بعد از آن ماجرای جنگ شروع شد در اول جنگ چون می خواندم همه من را می شناختند ولی مشهور کشوری نشده بودم فقط در دزفول و اهواز من را می شناختند ولی بعد از آنکه شعر(شهیدان به خون غلطان خوزستان را خواندم خیلی مشهور شدم که بعد از آن آقا محسن اجازه نداد که در عملیات ها شرکت کنم و می گفت صدای موثری داری خیلی ها با این صدا برای عملیات تحریک می شوند ما هم شب های عملیات در قرارگاه می ماندیم روز عملیات پاتک ها که شروع می شد و دشمن می آمد برای این که روحیه ی بچه ها خراب نشود به کانال ها و خاک ریز ها می رفتیم و می خواندیم. از اول جنگ بیشتر بگویید و مقاطع مختلف حضورتان در جنگ؟ در اهواز که بودیم به صورت رسمی پاسدار بودم تشکیل سپاه را خودم طراحی کرده بودم، من و آقای شمخانی، حسین علم الهدی، شهید مالکی و چند تن دیگر سپاه را تشکیل دادیم. جلسه ای برای تشکیل سپاه برگزار شد که در آن جلسه آقای شمخانی حضور نداشتند ولی در جلسه تصمیم گیری شد که آقای شمخانی فرمانده باشند. تقریبا در شروع کار چند تا مسئولیت داشتم مسئول معاونت پرسنلی بودم و هم مسئول عملیات بودم و همچنین عضو جذب نیرو بودم و باید مصاحبه هم می کردم به طور کلی از افراد رسمی سپاه بودم. الحمدالله کل 8سال توفیق این را داشتم که جنوب باشم اول جنگ پاتوق مان سوسنگرد بود و بعد از مدتی به طرف های دشمن اعزام شدیم. دشمن از طرف بستان شروع کرده بود جایی بود به نام خرابه که از آنجا آمده بود و بستان را گرفته بود. ما هم آنجا بین دو نماز می خواندیم یا موقعی که به خط می رفتیم شعارهای حماسی می دادیم نوحه می خوامدیم اما هنوز مشهور نشده بودم تا شبی که حسین علم الهدی به من گفت بیا این شعر" ای شهیدان به خون غلطان ..." که اولین شعر معلمی هم بود را در هویزه بخوان. گفت بچه ها عملیاتی نکردند روحیه شان خسته است. بعد هم گفت بیا این شعر را وقتی دارم عشایر را خدمت امام می برم بخوان . البته خودم فکر نمی کردم بخوانم ولی خوب به عشق امام رفتیم. مجلس جماران آماده شد ما هم خواندیم تلویزیون هم گرفت و آن روز چهار پنج بار پخش کرد. زمینه برای همچین نوحه ایی آماده بود چون همه دلشکسته بودند و این نوحه خوب جا افتاد و به گونه ای که پخش شد در قم و حرم حضرت معصومه همه من را با دست نشان می دادند اینجا بود که فهمیدم کار موثر واقع شده است همانجا هم چندتایی از من دعوت برای خواندن کردند از آنجا بود که کارم رسما حماسی خوانی در جبهه ها شد. دیگر بعد از آن اجازه ندادند که به عملیات ها بروم چون می خواستند که ما را حفظ کنند تا شهید نشوم ولی روزها و پاتک ها را می رفتم در اول جنگ به عملیات بستان هم رفته بودم، بعد از آن دیگر نرفتیم و رسما کارم خواندن شد که کار سنگینی هم بود برای جذب نیرو باید به شهرستان ها می رفتم موقعی هم که نیروها می آمدند برای اینکه در جبهه سرشان گرم شود و خسته نشوند همین طور از این گردان به گردان دیگری می رفتیم. عملیات که شروع می شد شب عملیات باید برای بچه ها می خواندیم همه نوحه می خواستند باید نوحه های جدیدی می خواندیم تلوزیون هم پخش می کرد شاعرمان هم حاج حبیب الله معلمی زحمت زیادی برایمان کشید شاید بیشترین اثر را ایشان داشت تا ما. وقتی بچه ها به خط می رفتند ما در قرارگاه می رفتیم آقا محسن یک ساعت جلوتر رمز را به من می گفت من هم با آقای معلمی تماس می گرفتم و یا ایشان با من در قرارگاه بود همان جا گوشه ای می نشست نوحه ای بر اساس رمز عملیات می گفت. مثلا( والفجر شد آغاز ای گردان حزب الله با رمز یا الله یا الله یا الله ) که این یک نوحه بود و برای عملیات بیت المقدس (دمی که رمز یا علی به گوش ما می رسد) همه ی اینها را همان شب می ساخت عملیات که شروع می شد این نوحه ها را می خواندیم و تلویزیون هم پخش می کرد. کلا سبک جدید یا نوحه ی جدید که می خواستیم سراغ آقای معلمی می رفتیم. دیگه بعد ازآن کار خیلی موثر شده بود و این قضیه به گوش امام هم رسیده بود و امام هم خیلی حساس شده بود روی برخی شعرها. مثلا چند شعر خواندیم که خیلی حماسی نبود و بیشتر صحنه های درگیری و کشته شدن ها رو مجسم کرده بود که امام پیغام دادند که بیشتر شعرهای حماسی بخوانید مردم ما مردم جنگند.

[ سه شنبه 21 آبان 1392برچسب:, ] [ 11:28 ] [ ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ،